از راور و قلعه قهقهه + از زهیر خان جدا شدم و به سوی روستای مکی + راهی شدم. قرار بود تا زهیر خان را در آنجا ببینم و برایم از روستا و آبشارش برایم بگوید. میدانستم آبشار مکی را جور دیگر با داستانی از زهیر خان خواهم شنید، پس بیصبرانه و سریع از تنگههای مسیر رسیدن به روستا که به نام کوچه مشهور بود گذشتم و با اندکی استراحت در روستای مکی به سوی آبشار این روستا رفتم. اینبار برخلاف همیشه که خبری از زهیرخان نداشتم و به ناگهان در مسیرم پیدا میشد او را چپق به دست در زیر درخت نخل و سایه سارش منتظر دیدم که برایم دست تکان میداد.
بعد از سلام و احوالپرسی در کنارش به سمت آبشار راهی شدیم و در تعجب بودم که او با وجود سن و سال زیادش از من سرحالتر مسیر سربالایی آبشار را با گیوههایی که دیگر رنگ و رویی نداشت قدم برمیداشت. گفتم زهیر اینجا چه تاریخی دارد، اینجا چه اتفاقاتی را شاهد بوده؟ جوابی نداشت و آهی کشید و گفت صبر کن! آب چشمهای که از کوه به پایین میریخت گرم بود و در دو طبق به حوضچه کوچک زیرش میریخت. پس از لختی استراحت زهیرخان با دست اشاره کرد و مرا به دنبال خود به سمت پایین کشاند. به داخل مجموعه کلبههای فصلی و از کنار جوی آب چشمه و آبشار از کنار استخر کم عمق گذشتیم و مرا به بالای کوه کنار کلبهها برد. کوهی که ارتفاع قابل ملاحظهای داشت و در دامنه شیبدار آن متوقف شد. وقتی نفسام جا آمد رد قبرهایی را دیدم و آن وقت بود که زهیرخان شروع به گفتن داستانش کرد.
برایم از دیوی گفت که در بیابان لوت ساکن است و به دستور سلیمان نبی به زیر زمین ساکن شده و هنوز خبر از زمان و حال ندارد. دیوی که به تبعید سلیمان به زیر زمین رفته و برای همین در آتشی که در زیرزمین افروخته سبب گرمی چشمههای آب و تشکیل آبگرم شده و هنوز هم خود را در زندان زیرزمینی لوت گرفتار میداند. برایم از فجایعی که در زمان سلیمان برای ساکنان حاشیه لوت توسط دیو همراه بوده و از این قبرهای بالای کوه که نتیجه کشتاری بوده که دیو دو شاخ بر مردمان راور و روستاهای اطرافش داشته و در پی کشتارش این قبرستان توسط مردم پس از تبعید دیو به زیر زمین ساخته شده است.
زهیر خان با من به دوراهی مسیری آمد که از سمتی به سوی دشت لوت راهی میشد و با امید دیدارش به سوی آتشفشانهای جوان لوت راهی شد
داستانک پنجم
داستانک پنجم از سری داستانهای زهیر خان در بیابان لوت