به سوی حوض خان میرفتم. از سوی کاروانسرای چهل پایه در میانه دشت و عبور از تپه ماهورها به کال شور رسیدم، جایی که در فصل زمستان همیشه پر آب است. مسیلی در راه حوض خان که همیشه برای کاروانیان اسباب زحمتی دوچندان را فراهم ساخته و عبور از آن چالشی مضاعف برای آنان است. اینبار در این داستانکی دیگر زهیر خان در میان کال شور برایمان از خودش خواهد گفت.
به باورم نمیرسید کسی را در میان آن ببینم! از دور مردی را میشد دید که پاچههای شلوارش را بالا زده و در میان آبهای شور به سختی پیش میرود. برای من در میان این بیابان دیدن این صحنه حتی به صورت سراب نیز از عجایب بود. صحنهای اما واقعی که هر چه به لبه تپه ماهورهای کناره مسیل کال شور نزدیک میشدم بر تعجبم میافزود. خودش بود زهیر خان، همان که همیشه در همه جا پیدایش میشد!
نیازی نبود تا صدایش کنم، آرام اما پر صلابت داشت پیش میآمد. به نزدیکی من رسید و بازهم بیپروا داد زد نمیتوانی به راحتی از اینجا عبور کنی! انگار که میدانست باید گذر کنم باید بروم، گفتم زهیر خان مرا از تو امیدی نیست! که تو هر وقت هرجا هم که باشی کمکی برایم نیستی، پاسخ داد کمک از آن بالاتر که با بودنم میدانی راه درست است؟ میدانی که باید باشی تا در برهوت لوت مرا ببینی و باز با قدمهای استوار چون من به جلو گام برداری! حق میگفت و با بودنش اعتمادی دوچندان داشتم.
گفتم زهیر خان حالا چه کنم؟ میتوان از اینجا عبور کرد یا نه؟ گفت کجا میروی؟ سمت حوض خان؟ اگر بخواهی که میتوانی و رد شو بدون نگرانی که در میان لوتیان نگرانی معنایی ندارد. بازهم مرا گرفتار خودش کرده بود. مرا راهی کرد و باز در آیینه میدیدم که کنار کال شور چمباتمه زده و مشغول در آوردن چپق اش نشسته و به من نگاه میکند. به هر حال یاردانگ است و اینبار زهیر خان در میان کال شور