از سری داستانکهای زهیر خان، و اینبار زهیر خان به دنبال ستاره قطبی
مدتها بود که از زهیر خان خبری نداشتم! نه آن که همیشه در ارتباطی باشیم، نه! اما به طور معمول میدانستم که در سفرهای بیابانی من به نوعی با من در ارتباط است و از دور شاید نظارهگر من باشد.
هر سال در فصل پیمایش بیابانها یعنی پاییز و زمستان در جای جای این سرزمین بیابانی چشم امید به او داشتم و امسال از او خبری نبود! این بار در پیمایشی شبانه میان کلوتهای بیابان لوت در پی خود میگشتم و پیاده خود را محک میزدم. شاید در واقع میخواستم تا با به خطر انداختن خود زهیر را پیدا کنم! میخواستم اطمینان پیدا کنم که هست و مرا دنبال میکند.
شب اول بود و از شهداد راهی شده بودم، آسمان یاری کرده بود و با مهتابی روشن، زمین تفت داده شده شهریور را روشن میکرد. ساعتی بود که راه میرفتم و برای دمی استراحت بر روی تپه ماسهای سفت شدهای نشستم، نور ماه بر روی کلوتهای اطراف و بازی سایه روشن آن بر زیبایی بیابان افزوده بود. صدایی را شنیدم و در آن تاریک و روشنایی نور ماه به دنبال صدا سر میچرخاندم. زهیر نبود … اینبار بر خلاف همیشه زهیر خان شگفت زدهام نکرد و روباه شنی این اندمیک بیابانی لوت به نزدیکی من آمده بود. این حیوان بسیار زیبا و کوچک در سالهای اخیر با نزدیک شدن به کمپ بیابانگردان ناآگاه و غذارسانی به آن، به نوعی دست آموز بشر شده! عادتی بد که حیوان را از چرخه غذایی خود دور کرده و بعید نیست که با این تغییر عادت شاهد کمتر شدن جمعیت این حیوانات زیبا در میانه بیابان لوت باشیم.
در این فکر بودم که بوی توتون مشامم را پر کرد، باورم نمیشد که آنچه میبینم از رویا به دور باشد. زهیر خان بود که مطابق معمول بر بلندی کلوتکی نشسته بود. تقریبا فریاد زدم زهیر خان معلوم است کجایی!؟ داشت چپق میکشید آن هم به خونسردی هر چه تمامتر انگار هیچ اتفاقی نیافتاده! چپق قدیمیاش را از دهان دور کرد، صورتش در دودی که از دهانش بیرون آمد گم شد و گفت چه خبر است این موقع شب در این جا داد میزنی!؟ حالا من به کنار حیوان را ترساندی!
همه کارهایش همین طور بود و همیشه از تعجب به خنده میرساندم. زهیر خان بود یا دیرینه من در بیابانهای ایران. پرسیدم معلوم هست کجایی و چرا پیدایت نیست!؟ پاسخ داد نگران نباش هستم! خونسردی زهیر خان مثال زدنی است و اعصاب خرد کن. برایم از سفر گفت که به گمراهی در بیابان سردرگم شده بود! از سفری که شبانه به اشتباه به دام ستاره شباهنگ افتاده بود و مسیرش را گم کرده بود. شنیده بودم که چنین ستارهای وجود دارد و کاروانیان را در گذشته به مخاطرات فراوان رسانده، اما باورش برایم سخت بود که زهیر خان هم دچار این اشتباه در جهت یابی شود. زهیر خان به دنبال ستاره قطبی بود اما به اشتباه شباهنگ را دنبال کرده بود.
زهیر خان این اشتباه را تایید کرد و گفت وقتی ذهنت درگیر باشد وقتی در جایی سردرگم شوی سره و ناسره را از هم به خوبی تفکیک نخواهی کرد. شباهنگ ستاره کاروانکش مرا به اشتباه انداخت و قبل از گمگشتی زیاد به خود برگشتم و راه را از چاه تشخیص دادم.
خیالم راحت شده بود، زهیر را دوباره پیدا کرده بودم و دیگر بهانهای برای این پیمایش شبانه نداشتم. بدرودی گفتیم و هر کدام به سویی روانه شدیم. رفتیم برای دیداری دیگر در مکانی دیگر