نمیدانم از کجا پیدایش شده بود! میگفت رهگذری است از بیابان! همین گفتارش هم خود رازآلود بود چه برسد به عینک ته استکانیاش که با بندی به دو گوش خود آویخته بود و از پس آن با کثیفی شیشههایش به من نگاه میکرد. هنوز هم بعد از مدتها نتوانستم به تشخیص درستی برسم که او را در واقعیت خود دیدهام یا از انس و جنهای گفته شده در میان کلوتهای بیابان لوت بود! اسمش را گذاشتم زهیرخان که سخت به بزرگان و از یاد رفته ها شبیه بود.
آن عینک بدون دسته و آن کت کهنهای که خاک رویش نشسته بود با کیسهای که به روی دوشش انداخته بود همه حاکی از کهنگی میداد. زهیرخان را در میان کلوتها دیدم، آنهم روزی که خود سرگردان و گم گشته در میان آنها بودم. زهیرخان روی کوتاهترین آنها نشسته بود و مرا از دور پاییده بود.
آنجایی که من بودم و صدایم کرد در میان صدای بادی که زوزه کشان از کوچههای کلوتها میپیچید، مرا با عنوان غریبه خطاب کرد که خود اینگونه صدا زدن بر تعجب من میافزود چه برسد در آن زمان و مکان که جای اینگونه پرسشها نبود! پرسیدم آیا گم شدهای گفت من یا تو؟ با همین سوال و جواب کوتاه دانستم که خوب میداند در پی چیست و من از جنس او نیستم و گم شده منم نه او.
زهیرخان با گیوه مندرس خود که از پا درآورده بود آنچنان راحت بر بلندای کلوت کوتاه نشسته بود که انگار بر تخت پادشاهی است. شنیده بودم در میان کلوتها پادشاهی ساکن است که بر کلوتهای شهداد بر آن شهرخیالی لوت پادشاهی میکند، باد همچنان زوزه میکشید و من در نگاهم به زهیرخان به دنبال نشانهای آشنا بودم و همه چیز حکایت از جنسی دیگر داشت. زهیرخان همان پادشاه لوت بود یا که گم گشتهای که به دنبال راه بود؟
پینوشت:
زهیر اسم است به معنی از یاد رفتگان، از یاد رفته