برعکس همیشه که زهیر خان به طور ناگهانی در بیابان ظاهر میشد و مرا شگفت زده میکرد، اینبار من بودم که در به در به دنبال زهیر خان بودم!
برایش خبری داشتم و میدانستم خوشحال خواهد شد. آخرین بار در بالای یک نبکا دیده بودمش، آنجا نشسته بود و چپقاش را پر میکرد، برای همین به نظرم نمیرسید که از آنجا دور شده باشد. باید همان حوالی پیدایش میکردم، اگر چه به سرعت باد حرکت میکرد و هر بار مرا شگفت زده از بودنش در مکانهایی میکرد که نباید باشد. واقعا نمیدانستم کجا پیدایش کنم، راهی بیابان شدم، به همان جا که در داستانک هفتم هم نوشتم و ساعتی را مشغول گشت و گذار و جستجو شدم. زهیر را پیدا نکردم و به راه خود ادامه دادم، به سمت کلوتها رفتم و از آنها گذشتم … به ناگاه از دور شبحی را دیدم که در نزدیکی کوره نادری راهی بود … بر سرعت ماشین افزودم و بله خودش بود.
با پارک کردن خودرو در کناره جاده در نزدیکی ریگ پنج انگشت صدایش زدم و رویش را برگرداند، نگاهش را از زیر عینک ذره بینی دسته شکستهاش را بر من گرداند. انگار این بار من او را متعجب کرده بودم. اینبار زهیر خان بود که به سمت من میآمد و متعجب پرسید اینجا چکار میکنی؟ راست میگفت من نباید اینجا باشم ولی برای این که خبری خوشحال کننده را برایش داشته باشم راهی شده بودم. گفتم زهیر خان مژده! نگاهم کرد و گفت چه شده؟ چه برایم داری؟
گفتم بیادت هست برایم از کفشهایت تعریف کرده بودی؟ همانها که سالها قبل گم شده بود؟ شگفت زده گفت بله .. چهل سال پیش بود که در طوفان ریگ بزرگ آنها را از پا درآوردم و دیگر پیدایشان نکردم. گفتم یکی از دوستانم پیدایشان کرده! از زیر عینک فرسوده اش نگاهم کرد و ناباورانه منتظر بود تا تعریف کنم.
گفتم شهداد دوست خوب من آن را پیدا کرده و امروز من فهمیدهام.
میشناختش … گفت از عمو ابراهیم چه خبر؟ برایم جالب بود که از همه چیز و همه کس خبر داشت! هم شهداد را میشناخت هم آخرین ساربان بیابانی را … گفتم در ریگ بزرگ کفشهایت از زیر ریگها بیرون زده و شهداد پیدایشان کرده است. رو به من کرد و گفت اگر پیش شهداد است جایش خوب و راحت است و بگذار همانجا باشد. همین کفشها که برایم در سفرهای قبل آوردی کافی است و با همینها خوبم.
دوباره رویش را به سمت دیگر کرد و راهی شد، اینبار میدانستم که در حال رفتن به سمت گوشکال است. بزرگترین کلوت بیابانی لوت که چون شهری در گرمای لوت آرمیده است.
خداقوت! جذاب بود و خواندنی و در کنار قصه، کلی اطلاعات مفید هم داخلش بود. 👌👌👌👌
سپاس از همراهی شما مسعود عزیز. خوبی داستانکها روایات و آموزههای بیابانی آنها است که زهیر خان ما را همراه خود میکند
خیلی کشف بزرگی بوده کفش های زهیرخان پیدا شده :))))
گم شده بود، پیدا شد و بخشیده شد 🙂