داستانک دیگر! داستانک هفتم. خرداد ماه در اواخر فصل بهار فرصتی شد تا به شهداد بروم. شهداد شهری تفت داده شده در حاشیه بیابان لوت که اینبار به همراه دوست خوبی همراه بودم تا لوت را برای نخستین بار به وی نشان دهم.
حاشیه لوت و شهرستان شهداد همیشه برایم با عارضههای زیبای زمین شناختی که در خود جای داده جالب بوده و این بار هم راهی شدیم. در میان جنگلهای نبکا از دور دیدمش! آرام در بلندای نبکا این گلدان بیابانی نشسته بود و به جاده خیره شده بود. بدون تعلل پایم روی ترمز رفت و ماشین با صدایی زیاد در کناره جاده ایستاد. تعجبی نکرده بود! انگار منتظر ما نشسته بود و با همان ژست همیشگی خود در حال پر کردن چپق خود بود! نزدیکش شدم و قبل از آنکه من شروع کنم، شروع به گلایه کرد! خیلی وقت بود ندیده بودمش و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم! شروعی که مثل همیشه به زهیر خان رسید نه به من! گفتم بگذار برسم بگذار حال و احوال کنم و بعد شروع کن ! چرا اینهمه گلهمندی! گفت گله نباید کرد؟ گفتم چه شده؟ گفت انگار خبر نداری! انگار اصلا نمیدانی! کجایی که هیچ خبر نداری؟ راست میگفت مدتها بود به این سمت لوت نیامده بودم.
گفتمش از چه باید خبر داشته باشم؟
میگفت میدانی از ۴ سال پیش که رود شور طغیان کرد و دریاچه جاده را به زیر آب برد چه گذشته؟ میدانی چه بر سر ما آمده؟ میدانی راه چه شده؟ گفتمش نه! مگر درست نشده؟ گفت آهای بیخبر که مدعی اطلاعات بیابانی هستی! چرا نباید بدانی چرا نباید کاری انجام دهی!؟ گفتمش چه شده!؟
میگفت هنوز بعد از این ۴ سال جادهای نیست! راهی نیست! چرا اینگونه باید شود؟ مگر این دو سه کیلومتر اینقدر دردسر دارد؟
گفتم زهیر خان سازوکار اداری است! هزینههای راهسازی بالا است! مگر خودت نمیدانی؟ +
زهیر خان میگفت من چه باید بدانم؟ من از زمانی میگویم که راه از گدار کال شور میگذشت، من از زمانی میگویم که درایت برای عبور از رود شور زیاد بود! چرا باید فکر کنم؟ چرا باید اینجا بنشینم؟ راست میگفت و کاش ما هم از این تجربههای قدیم مطلع بودیم، کاش میدانستیم این جاده برای دهههای پیش رو دوباره به زیر آب طغیان زده رود شور خواهد رفت! و …
زهیر خان پُک محکمی بر چپقاش زد و گفت: راستی این جوانک آراسته و متین همراهت کیست؟ راست میگفت اصلا فراموش کرده بودم آنها را بهم معرفی کنم! گفتم مهندس ما را میگویی؟ آمده تا بیابان لوت را تجربه کند، آمده تا لوتی شود.
رو به جوان همراه من کرد و گفت جلو بیا …، مهندس جوان با تردید به من نگاه کرد، انگار تایید مرا میخواست و با اشاره سر من به جلو رفت، تا دو قدمی زهیر! هر دو در دود چپق زهیر خان محو شدند و چند ثانیهای چیزی جز دود نمیدیدم. زهیر خان با صدایی رسا مثل همیشه بلند گفت بنشین جوانک، مهندس … میدانستم هدفش چیست میدانستم میخواهد لوتی بسازد! رسم همیشگی ما همین بود و مهندس جوان بیخود از خود، جلوی زهیر خان بر روی خاک و ماسه لوت دو زانو شد. زهیر خان با دستان پینه بستهاش مشتی بزرگ از ماسههای تفت داده شده زیر نبکا برداشت و با ذکر باشد که لوتی شوی آن هم برای همیشه، آنها را بر روی شانههای جوان همراه من ریخت … و این چنین شد که لوتی دیگری به لوت افزوده شد! افسون لوت بار دیگر دامانگیر شد و میدانم که لوت، این زیبای تفت داده شده مهندس جوان همراهم را رها نخواهد کرد.