زهیر خان پایه ثابت من در بیابانهای ایران است، زهیر خان را از وقتی به عظمت بیابانها پی بردهام، میشناسم و به جرات میتوانم بگویم بیابان را با پشتگرمی بودنش پیمودهام. از سری داستانکهای زهیر خان، اینبار زهیر خان در بیابان بهاباد را در یاردانگ بخوانید.
بیاد دارم همین اوایل امسال (سال ۱۴۰۲) بود که آخرین بار زهیر خان را در بین ریگ پنج انگشت و حوض نادر دیده بودم، قرار بود به سمت گوش کال برود، قرار بود من هم راهی همان سمت شوم و با وی از گوش کال بگویم. ورق برگشت و اینبار به دنبال راه شور، به دنبال راهی که در سفرنامه مارکوپولو از آن یاد شده به سمت بیابان بهاباد راهی شدم. دلتنگ زهیر خان بودم و از آن که ماههاست ندیدمش دلشوره داشتم، این دلشوره همیشه با من همراه است و تنها با دیدن زهیر از بین میرود، انگار همیشه نگران از دست دادنش هستم.
از کرمان راهی بهاباد شدیم، گروه شامل ۶ خودرو دو دیفرانسیل و مجهز برای سفری اکتشافی بود، این بار میدانستیم هدفی را نشانه رفتهایم که حتی در مطالعات کتابخانهای هم دسترسی به منابع و تطبیق آنها به واقعیت دشوار است، چه به عملیاتی اکتشافی و میدانی در بیابانی ناشناخته و کمتر دیده شده. مارکوپولو را خیلیها به مانند هرودوت تاریخ پرداز یونانی، فردی میدانند که بسیار اغراقگر و افراطگرا در واقعیتها بوده است، از این جهت در خیلی از نوشتههای سفرنامهاش، آنها را خلاف واقعیت میدانند، به خصوص آنکه توصیفات بعضی از نگارشهایش به آنچه در واقعیت باید باشد نزدیک هم نیست.
راهی شده بودیم و در اولین منزلگاه کنار چشمه ریز آب توقف کردیم، با تاریک شدن هوا کورسوی چراغی از دور درست نمایان بود. در آن پهنه وسیع بیابانی چنین چیزی ورای ممکن به نظر میرسید و تنها گمان ما، آن هم بر اساس نقشههای موجود، یکی از پستهای شرکت راهآهن بود که در فواصل مشخصی در طول مسیر ریلی راهآهن، از کرمان به مشهد وجود داشت.
در نیمههای شب بود که با آوای آوازی آشنا، زمزمهای همیشگی از زهیر خان، نگاهم به سوی شمال جلب شد. درست شنیده بودم، تن صدا آشنا بود و غیر ممکنی برای آن وجود نداشت. زهیر خان بود که مثل همیشه در تاریکی شب به سمت من قدم برمیداشت، با همان شکل و شمایل همیشگی، با همان چپق بر لب و گیوههای مندرسی که بر پا داشت، به پیشوازش رفتم و باز مثل همیشه قبل از من مرا خطاب قرار داد و گفت فکر کردهای پیدایت نمیکنم!
بله خودش بود با همان اخلاق همیشگیاش، با هم کنار آتش نشستیم، دور از همه که زهیر خان همیشه خلوت خود را دوست داشت و آدمی اجتماعی نبود. گفت به دنبال ردی از سیاح ونیزی هستید؟ مثل همیشه میدانست، زهیر بود و آگاهی داشتنش، از همه چیز و از همه جا، گفت مراقب باشید و بدانید مارکو این راه را پیموده است. نشانههای راه را بدانید و دنبال کنید تا به کریت برسید. خیالم را راحت کرده بود، دیگر میدانستم این سفر بیهوده نیست، میدانستم وقتی زهیر خان از چیزی بگوید، به درستی خواهد گفت و اینگونه بود که در این سفر با پشتگرمی مضاعف به دنبال آنچه به صورت کتابخانهای در سفرنامههای مختلف و کتابهای تاریخی پیدا کرده بودیم، راهی شدیم. در این سفر بود که گروه ما یاردانگ توانست ثابت کند، مارکوپولو تاجر ونیزی از این راه گذشته و از برای همین، این راه را که از طول شمالی، جنوبی بیابان بهاباد یا به نام دیگرش بیابان شور میگذرد به نام راه شور در سفرنامهاش نام نهاده است.
زهیر خان، ساعتی در کنار من بود، پس از تمام شدن توتون چپق قدیمیاش مرا ترک کرد و به سمت جنوب روانه شد. اینبار کجا پیدایش خواهم کرد؟ بار دیگر چگونه مرا شگفت زده میکند؟ سوالاتی بود که جوابی برایش به جز سپری شدن زمان نداشتم. به امید دیدارت زهیر خان، آنهم در مکانی دیگر از این بیابانهای پهناور